سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه عبرت اندوزد، بینا شود و آنکه بینا شود، دریابد و آنکه دریابد، بداند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :5437
تعداد کل یاداشته ها : 6
103/1/10
2:14 ص

4_اولین رابطه ها

برنامه ای که پدرم را این طور مجذوب خود کرده بود, تبلیغ اولین نوشابه ی میوه ای ترکیه بود, که در کارخانه ی دوستم فرهاد تولید شده بود,.پدر فرهاد درست مثل پدر من کارخانه داری بود که در این چند سال باز هم درست مثل پدر من سرمایه و ثروت خود را چندین و چند برابر کرده بود و فرهاد با پولهای پدرشوارد کارهای جدید شده و ایده های جدید را به پول تبدیل می کرد و البته هم فکری های من نیز در این بین خیلی به او کمک کرده بود, و اینطور که از شواهد معلوم بود داشت موفق می شد و این نهایت آرزوی من برای دوستم بود, موفقیت. 

من اما در امریکا رشته ی مدیریت خوانده و بعد از بازگشت به سربازی رفته بودم, کارخانه ها و شرکت های پدرم روز به روز در حال توسعه بود و ما هرچند وقت یک بار شعبه های جدید افتتاح می کردیم, من نیز مانند برادرم, کریم, با وجود سن کمم, مدیر عامل یکی از بزرگترین شرکتهای خانوادگیمان بودم. این شرکت سود سرسام آوری داشت که البته مطمئنا این سود هیچ ربطی به مدیر عامل جوانش نداشت، بلکه به خاطر سودهای سرشار کارخانه ها و شرکتهای دیگرمان بود که با زدو بندهای مختلف وارد این شرکت می شد. 

من به عنوان پسر رییس و مدیر عامل شرکت سعی می کردم از کارکنانی که 20,30سال از من بزرگتر بودند فوت و فن کار را بیاموزم و تا جایی هم که می توانم به همه شان احترام بگذارم. ساختمان شرکت همانند کارکنان سن و سال دارش, خسته و پژمرده بود و هر بار که اتوبوس شهرداری از مقابل آن رد میشد, می لرزید. 

در این ساختمان قدیمی, در اتاق مدیر عامل, بعد از رفتن همه ی کارمندان, گاهی با سیبل که آن روزها هنوز نامزدم نبود و به دیدنم می آمد, خلوت می کردیم. 

-دیگه دوس ندارم اینجا با هم بخوابیم, اینجا حس میکنم منشی توام! 

این حرفی بود که چندین بار به من گفته بود, او با وجود تحصیل در اروپا, با وجود دانشی که درباره ی حقوق زنان از اروپا به همراه آورده بود , و با وجود افکار وعقاید فمینستی که ادعای ایمان به بند بندشان را داشت, درباره ی منشی ها درست مانند مادرم فکر میکرد. 

به هر حال چیزی که باعث می شد من حس وابستگی بیشتری نسبت به سیبل داشته باشم همین روابط بود, در آن سالها دخترها از روابط قبل از ازدواج می ترسیدند . در خانواده های مدرن و پولدار, تک و توک دخترهای تحصیل کرده ی اروپا, تابوی بکارت را شکسته و با دوست پسرهای خود رابطه داشتند. سیبل هم گاهی به خاطر جسارتی که به خرج داده بود به خودش افتخار می کرد,.رابطه ی نزدیک ما به یک ماه نرسیده نامزد کرده بودیم چون یک ماه به نظر سیبل زمان خیلی زیادی بود! 

و حالا که بعد از سالها تلاش می کنم قصه ام را با تمام صداقتم و با تمام وجودم تعریف کتم, نمی خواهم جسارت سیبل را زیر سوال ببرم, ولی, او تنها بعد از این که اطمینان پیدا کرد نیت من ازدواج با اوست, و من مرد مورد اعتماد و مسئولیت پذیری هستم, و صد در صد با او ازدواج میکنم, راضی به برقراری رابطه ی نزدیک با من شد, و من چون آدم وظیفه شناسی بودم مسئولیت کارم را پذیرفتم ,البته علاقه زیادی نیز به ازدواج با او داشتم ولی حتی اگر پشیمان هم می شدم چاره ی دیگری غیر از ازدواج با او نیز نداشتم, چون او بکارتش را به من بخشیده بود. 

این حس مسئولیت و اجبار کمی روی رابطه ی آزادانه و مدرن ما که به آن افتخار می کردیم سایه انداخته بود ولی از طرفی هم باعث نزدیکی بیشترمان شده  بود. 

طعنه ها و کنایه های سیبل برای ازدواج زود هنگاممان نیز باعث حسهای مختلفی در من می شد, ولی به هر حال من رابطه با او را, در آن اتاق تاریک مدیر عامل, دوست داشتم, صدای بوق اتوبوس های شهرداری با هیاهوی مردم و صدای ترافیک در هم می آمیخت, و من او را در آن تاریکی لذت بخش به آغوش می کشیدم و فکر می کردم که تا آخر عمرم همراه او خوشبخت خواهم شد و حتی گاهی حس می کردم خوش شانس تر از من کسی روی این کره ی خاکی نیست.