سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نزد نیکوترین گمانم به تو باش ای گرامی ترین گرامیان! و مرا با عصمت تأیید فرما و زبانم را به حکمت بگشای . [امام زین العابدین علیه السلام ـ در دعای استغفار ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :5692
تعداد کل یاداشته ها : 6
103/9/9
2:4 ع

3-فامیل های دور

باز هم نتوانستم خود دار باشم, و شب موقع شام موضوع را به مادرم گفتم, این که موقع خرید کیف برای سیبل, فامیل دورمان افسون را دیده ام. 

_اوه, درست است, افسون دختر نسیبه, توی مغازه ی شنای کار میکنه, دختر بیچاره, دیگه حتی عیدهارو هم خونه ی ما نمی یان, شرکت تو مسابقه ی دختر شایسته اصلا کار خوبی نبود, گاهی که از جلوی مغازه رد میشم, نه دوس دارم و نه یادم می افته که برم ببینمش, ولی وقتی بچه بود خیلی دوسش داشتم, روزهایی که مادرش واسه خیاطی می امد اون رو هم با خودش می آورد با اسباب بازی های شما بازی می کرد, دختر خیلی آرومی بود, مادر نسیبه, مهریور, هم زن خیلی خوبی بود. 

_کدوم مسابقه؟؟ 

مادرم با غیظ گفت:وقتی افسون 16سالش بود و دبیرستان می رفت تو مسابقه ی دختر شایسته شرکت کرد, نسیبه به جای این که جلوش رو بگیره تشویقش هم می کرد و از این بابت خوشحال بود. 

به گفته ی مادرم بعد از این جریان حرفهای زیادی پشت سر افسون گفته شد و مادرم که این برایش یک ننگ به شمار می آمد با  نسیبه قطع رابطه کرد. در حالی که نسیبه, مادرم را که 20سال از خودش بزرگتر بود بسیار دوست داشت و برایش احترام قایل بود, 

_آن زمانها خیلی خیلی فقیر بودند,  و در حالی که آه می کشید افزود:البته فقط اونها فقیر نبودند پسرم, همه ی ترکیه اون سالها تو فلاکت و بدبختی بود. 

مادرم آن سالها با گفتن جمالاتی مثل"زن خیلی خوبیه, خیاط فوق العاده ایه" نسیبه را به دوستان ثروتمندش معرفی می کرد و هر سال دو سه بار هم برای دوخت لباس, او را به خانه مان دعوت می کرد. 

آن موقع ها چون بیشتر وقتم را در مدرسه می گذراندم, وقتی برای خیاطی به خانه مان می آمد او را نمی دیدم. در سال1956 اواخر بهار مادرم به یک عروسی دعوت شد و فورا باید لباسی برای این منظور تهیه می کرد, او  نسیبه را به ویلایمان در سعادیه دعوت کرد, اتاق کوچک ته راهروی طبقه ی دوم را برای خیاطی اختصاص داده بود. نسیبه و مادرم تمام روز در آن اتاق بین پارچه ها, تور ها, سوزن ها و قیچی ها از گرمای هوا و پشه ها شکایت کرده, شوخی می کردند و می خندیدند, درست مثل دو خواهر. 

یادم هست صدای چرخ خیاطی سینجر مادرم تا نصف شب به گوش می رسید, آشپزمان لیوان لیوان لیموناد برای نسیبه می برد, چون نسیبه ی 20ساله حامله بود و مدام هوس لیموناد می کرد, مادرم موقع ناهار به آشپزمان دستور می داد که هر چه نسیبه دوست دارد ب ایش آماده کند و باشوخی می گفت:اگه هر چی هوس می کنه نخوره ممکنه بچه ش زشت بشه.  و من با کنجکاوی به شکم برآمده ی نسیبه نگاه می کردم, فکر می کنم این اولین بار بود که من متوجه وجود افسون شده بودم. 

_نسیبه حتی از شوهرش هم اجازه نگرفته بود سرخود با دست کاری کردن سن دختره اونو تو این مسابقه شرکت داده بود.  مادرم در حالی که رفته رفته با یاد آوری آن جریان عصبانی می شد, ادامه داد: خدا رو شکر برنده نشد و از این رذالت خلاص شدن, اگه توی مدرسه متوجه می شدند حتما اخراجش می کردند, الان دبیرستان رو تموم کرده ولی فکر نمی کنم رشته ی به درد بخوری خونده باشه, دیگه حتی عید هارو هم اینجا نمیان که بفهمیم چی کار دارن می کنن, توی این کشور زن ها و دختر هایی که تو یه هم چین مسابقاتی شرکت میکنند معلومه چه کارن, برخوردش با تو چطور بود؟ 

مادرم نامحسوس, به هم خوابی افسون با مردها اشاره کرده بود, عین همین مسئله را در جمع دوستانم از زبان هیزترینشان شنیده بودم و این برایم به عنوان یک فامیل خیلی شرم آور بود. 

مادرم وقتی سکوتم را دید با لحن معنی داری گفت:مواظب باش, تو به زودی قراره با یک دختر خاص, زیبا و ثروتمند ازدواج کنی, کیفی رو که براش خریدی نشونم بده, ممتاز(نام پدرم) ببین کمال برای سیبل کیف خریده.

_واقعا(پدرم گفت) در حالی که سعی می کرد وانمود کند کیف را دیده با خوشحالی برایمان آرزوی خوشبختی کرد ولی تمام حواسش به تلوزیون بود. 

4-اولین رابطه ها



96/12/20::: 12:22 ع
نظر()