سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل، دفتر اندیشه است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :0
کل بازدید :5666
تعداد کل یاداشته ها : 6
103/8/26
1:42 ص

1_بهترین لحظه ی زندگیم

بهترین لحظه ی زندگیم بود، نمی دانستم. اگر می دانستم‌، آیا می توانستم از این خوشبختی محافظت کنم؟ آن وقت همه چیز جور دیگری می شد، همه ی اتفاقات زندگیم جور دیگری رقم می خورد. بله، اگر می دانستم که این لحظه، بهترینلحظه ی زندگیم هست، هیچ وقت این خوشبختی و این لذت را از دست نمی دادم. 

آرامش عمیقی که تمام وجودم را در آن لحظه ی طلایی در بر گرفته بود، شاید تنها چند دقیقه ویا چند ثانیه طول کشیده بود ولی لذتش برای من به اندازه یساعتها روزها و حتی سالها. 

26ام ماه مارس سال 1975روز دوشنبه ساعت2:45 اولین روزهای بهار. 

یک لحظه، انگار زمین هم از تمام قوانینش دست کشیده بود نیروی جاذبه ای در کار نبود و زمان در این ساعت متوقف شده بود, مثل ما که انگار از گناه و جرم و مجازات و پشیمانی خلاص شده بودیم. 

شانه ی ظریف افسون را که از گرمای هم آغوشیمان عرق کرده بود, بوسیده بودم, او را از پشت به آرامی بغل کرده و هم چون محلولی در حلالش, در او حل شده بودم, گوش راستش را آرام به دندان گرفته و بعد بوسیده بودم و درست در آن لحظه گوشواره اش به آهستگی از گوشش کنده شده و رقص کنان افتاده بود. 

آنقدر خوشحال بودم که آن روز به شکل آن گوشواره دقت نکرده بودم گویی که انگار در مقابل چشمانم از گوش افسون نیفتاده بود, و من دوباره بی اعتنا به همه ی, دنیا لبهای افسون را به بازی گرفته بودم. 

بیرون از خانه, در شهر استانبول, آسمان شهر بهاری, صاف و درخشان بود. گرما, مردمی را که هنوز با سرمای زمستان خداحافظی نکرده بودند, کلافه کرده بود, ولی داخل ساختمانها, مغازه ها و زیر سایه ی درختان هنوز خنک بود. 

و ما نیز در خنکای اتاق, در طبقه دوم این ساختمان , که پنجره اش رو به حیات پشتی بود, مثل کودکان خوشحال, در هم پیچیده بودیم, باد بهاری با بوی دریا از در بالکن به داخل اتاق میوزید, پرده های توری را به رقص در می آورد و به آرامی وجودمان را نوازش میکرد. 

بیرون از خانهدر حیات پشتی پسر بچه هافوتبال بازی میکردند و همدیگر را از فحش های رکیک و آبدار بی نصیب نمی گذاشتند, صدای فحشهای رکیکشان به گوشمان میرسید, فحش ها و حرفهای بی ادبانه ای که ما مو به مو در حال انجامش بودیم, با شنیدن حرفهای بچه ها برای لحظه ای متوقف شدیم, به چشم های هم نگاه کردیم و خندیدیم؛ ولی خوشبختی و آرامشمان آنقدر عمیق و بزرگ بود که همین شوخی کوچک حیات پشتی را مثل همان گوشواره به فراموشی سپردیم. 

در دیدار روز بعدمان افسون لنگه ی دیگر گوشواره اش را نشانم دادو گفت دیگری را گم کرده ام, راستش دیروز بعد از رفتنش گوشواره ای را که اول اسمش رویش حک شده بود از لابلای ملافه های آبی رنگ تخت پیدا کردم و برای اینکه گم نشود آن را داخل جیب کتم گذاشتم. 

_اینجاست عزیزم.  دستم را داخل جیب کتم که به پشت صندلی آویزان بود, بردم, _آه.... نیست.  یک لحظه این را گداشتم پای بدشانسی و بد بیاری ,ولی خیلی زود یادم آمد که کت دیگری را تنم کرده ام. 

_تو جیب اون یکی کتم گداشتمش.    

_لطفا فردا بیارش, یادت نره.  و در حالی که چشمهاشو تا آخرین حد ممکن باز کرده بود ادامه داد:واسه من خیلی مهمه. 

_باشه. 

افسون هجده ساله, تا یک ماه پیش یکی از فامیلهای خیلی دور و فقیرم بود که حتی وجودش را هم فراموش کرده بودم.

و من سی ساله بودم,نامزد سیبل(sibal) که به نظر اطرافیانمون خیلی به هم می آمدیم و قرار بود به زودی ازدواج کنیم. 

2-بوتیک شانزلیزه 


96/12/18::: 1:26 ص
نظر()