سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانشی را که خداوند آن را برای امور دینی مردم سودمند قرار دادهاست پنهان کند، خداوند روز قیامت او را با لگامی از آتش لگام زند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :2
کل بازدید :5460
تعداد کل یاداشته ها : 6
103/2/7
8:10 ع

5-اشکهای افسون

آن شب, یعنی شب همان روزی که کیف را خریده بودم ,موقع خوردن شام در رستوران فوآیه(fuaye) که گرانترین رستوران شهر بود, رو به سیبل کرده و آرام گفتم:

_مادرم در مجتمع مرحمت یک واحد آپارتمان داره بهتره از این به بعد اونجا همدیگرو ببینیم, به نظرت این بهتر نیست ؟ 

سیبل اندکی فکر کرد و گفت:اونجا حیاط خلوت قشنگی داره, نمی خوای بعد از ازدواجمون با خونوادت زندگی کنیم, می خوای خونه ی جدا بگیری؟ 

-نه عزیزم مسئله این نیست. 

-من معشوقه ی تو نیستم و دوست ندارم مثل گناهکارا تو خونه های مخفی باهات قرار بذارم. 

-حق با تواء. 

-از کجا به فکرت رسید که اونجا همدیگرو ببینیم؟ 

-ولش کن.

نگاهی به فضای شاد رستوران انداختم و کیف را که تا آن موقع مخفی کرده بودم درآوردم . 

-این چیه؟ هیجان زده و در حالی که حس میکرد قرار است هدیه ی ارزشمندی از من دریافت کند, کودکانه خندید. 

-سوپرایزه! بازش کن و ببین. 

-واقعا؟ در حالی که پاکت کیف را باز میکرد صورتش پر از شادی کودکانه ای شده بود, وقتی کیف را درآورد این شادی کودکانه جایش را به علامت سوالی بزرگ و بعد ناامیدی داد,.

-یادت اومد؟ دیشب تو ویترین بوتیک شانزلیزه پسندیده بودیش. 

-بله, عالیه, مرسی. 

-خوشحالم که خوشت اومده, تو مراسم نامزدی هم می تونی ازش استفاده کنی فکر میکنم خیلی بهت بیاد. 

-متاسفانه از خیلی وقت پیش کیف مراسم نامزدی رو کنار گذاشتم, اوه ناراحت نشو, مطمئنم این هدیه رو با تموم محبتت برام خریدی, ولی خوب برای اینکه از دستم ناراحت نشی بهت می گم, من هرگز این کیف رو توی مراسم نامزدیم استفاده نمی کنم چون این کیف اصل نیست. 

-چطور؟ 

-کمال جان این کیف,یه بدله از کیف مارک جنی کولن. 

-از کجا فهمیدی؟ 

-اوه از همه جاش, عزیزم نگاه کن چطور مارک رو به چرم دوختن, بیا یه نگاهی هم به کیف جنی کولن من که از پاریس خریدمش بنداز, ببین جای دوختهارو, بی خود نیست که جنی کولن گرونترین و بهترین مارک تو فرانسه و حتی همه ی دنیاس, من هرگز از این کیف ارزون قیمت استفاده نمی کنم. 

در حالی که داشتم جای دوخت مارک را نگاه می کردم, یک چرای خیلی بزرگ در ذهنم شکل گرفته بود, دلیل این حس و حتی ژست پیروزی که در نامزد عزیزم نسبت به خودم میدیدم چه بود؟ او دختر یک سفیر بازنشسته بود که تمام زمین ها و املاکش را که از پدر وزیرش به ارث برده بود فروخته, به باد داده و به صفر رسیده بود, سیبل در واقع دختر یک کارمند دولت بود, و خیلی وقتها این مسئله باعث شرمندگی او می شد, در این جور مواقع از رشادتهای پدربزرگش در جنگ, یا از تبحر مادربزرگش در نواختن پیانو, یا از نزدیکی خانواده ی مادریش به خاندانهای بزرگ ترک داستان سرایی می کرد و من کاملا متوجه احساس سرخوردگی و سرافکندگی در او میشدم دلم برایش می سوخت و سعی می کردم بیشتر از پیش او را دوست داشته باشم. 

در سال 1970،با انقلابی که در صنعت اتفاق افتاد جمعیت استانبول سه برابر شد, همین مسئله باعث افزایش قیمت زمین خصوصا در مناطق اعیان نشین مثل محله ی ما شد, در این ده سال اخیر شرکتهای پدرم خیلی هیلی توسعه یافته و ثروت خانوادگیمان چند برابر شده بود, خوب البته قبل از آن هم نام خانوادگی ما نسل در نسل  با ثروت و صنعت عجین شده بود و ما در هر دوره ای جزء ثروتمندترین های ترکیه بودیم, اما وجود این همه ثروت و قدرت باعث نشد که من در مقابل این موضوع آرام باشم کلمه ی بدل در سرم جولان می داد و من را عصبانی می کرد. 

وقتی سیبل متوجه حال پریشانم شد دستش را روی دستم گذاشت, 

-چقدر بابتش پول دادی؟ 

-1500لیر, اگه نمی خواهیش فردا عوضش می کنم. 

-عوضش نکن عزیزم, پولتو پس بگیر, چون سرت کلاه گذاشتن, عزیزم تو اینقدر باتجربه, عاقل و بافرهنگی, یکی از ابروهایش را بالا برد و ادامه داد:چطور متوجه نشدی و زنها سرت کلاه گذاشتن؟

 ظهر روز بعد در حالی که کیف را در همان پاکت گذاشته بودم به بوتیک شانزلیزه رفتم. درست مثل روز قبل داخل مغازه خنک و معطر بود, فضای نیمه تاریک مغازه در سکوت سحرامیزی فرورفته بود که صدای جیک جیو جیک قناری بلند شد, خم شدم و پشت یک پرده سایه ی افسون را دیدم مشغول کمک به زن چاقی بود که لباس پرو می کرد, این بار یک پیراهن پر از سنبل و گل و برگ پوشیده بود, وقتی مرا دید لبخند نمکینی زد. 

-سرت شلوغه؟ با این حرف با سر به کابین پرو اشاره کردم. 

-همین الان کارمون تموم میشه. 

چشم گرداندم و به اطراف نگاه کردم, ولی نمی توانستم روی چیزی تمرکز کنم, حقیقت وحشتناکی که سعی می کردم فراموشش کنم, حقیقتی که می خواستم منکرش شوم باز هم با قدرت هر چه تمام تر به بند بند وجودم هجوم آورده بود, وقتی نگاهش می کردم انگار سالها بود که می شناختمش یک حس آشنایی عجیب, انگار شبیه من بود موهای من هم وقتی بچه بودم موجدار و خرمایی بود و با بالا رفتن سنم مثل موهای او صاف شده بود, مثل این بود که راحت می توانم خودم را جای او بگذارم و عمیقا او را درک کنم, پیراهنش تن بکرش را در بر گرفته و سخاوتمندانه بدنش را به نمایش گذاشته بود, حرفهای دوستانم را درباره ی او به تلخی به یاد آوردم, یعنی با آنها خوابیده بود؟ "کیف رو پس بده, پولتو بگیر و از اینجا برو, تو قراره با یه دختر فوق العاده ازدواج کنی" این ها را با خودم تکرار کرده و از پشت شیشه ی مغازه به میدان نیشان تاشی خیره شدم , تصویر افسون روی شیشه ی بخارگرفته پدیدار شد, زن چاق بدون اینکه چیزی بخرد رفت و افسون مشغول تا کردن و جابجا کردن دامن ها شد. 

-دیشب شمارو توی خیابون دیدم. لبخند نمکینی زد و من متوجه رژ سورتی کم رنگی که به لبهای جذابش زده بود شدم, رژ سورتی معمولی, ارزان قیمت و حتی بی رنگی که عجیب به لبهای او می آمد. 

-کی مارو دیدی؟ 

-دیشب, شما با خانم سیبل بودید, من این طرف خیابون بودم, میرفتید شام بخورید؟ 

-بله. 

-خیلی به هم میاین. این حرف را درست مثل پیرزنهایی که از دیدن خوشبختی جوانها به وجد می آیند, زد. نتوانستم بپرسم که سیبل را از کجا می شناسی. 

-ما از شما یک خواهش کوچیک داریم. 

وقتی کیف را از پاکت درآوردم کمی خجالت کشیدم, 

-می خوام این رو پس بدم. 

-البته, می تونیم عوضش کنیم, این دستکشهای شیک رو می تونید بردارید و یا این کلاه رو که تازه از پاریس برامون اومده, خانم سیبل از کیف خوششون نیومد؟ 

-نمی خوام عوضش کنم, می خوام پولم رو پس بگیرم. 

در صورتش تعجب و شاید ترس را دیدم. 

-چرا؟ 

-این کیف اصل نیست. 

-چی؟ 

-من از این چیزها سر در نمیارم. 

-اینجا جنس بدل نمی فروشیم, این را به سردی گفت و ادامه داد:پولتون رو همین الان می خواید؟ 

-بله. صورتش را اندوه و غم عجیبی پوشاند. خدایا چرا این کیف لعنتی را به سطل آشغال نینداختم می توانستم به سیبل بگویم پولم را گرفته ام. 

-ببینید این مسئله ربطی به شما یا خانم شنای نداره, ما ترکها ماشالله همین که چیزی توی اروپا مد میشه زود بدلش رو درست می کنیم, این را گفتم و سعی کردم لبخند بزنم. 

-برای من(بهتر بود میگفتم برای ما؟) اصل یا بدل بودن یک کیف مهم نیست مهم اینه که اون کیف کار آدم رو راه بندازه و البته به خانمی که ازش استفاده می کنه بیاد. 

اما او هم مثل من این حرفها را باور نداشت. 

-نه, من پولتون رو بهتون پس میدم, این را به سردی گفت. راضی از بازی تقدیر با خجالت به روبرو خیره شده و سکوت کردم.  با تمام خجالتی که می کشیدم متوجه موقعیت غیرعادی که افسون درگیرش بود, شدم. او با حالتی متفکر درست مثل کسی که به چیز عجیب و غریبی نگاه می کند به صندوق خیره شده بود و هیچ تلاشی برای باز کردن آن نمی کرد, به صورتش چشم دوختم, قرمز شده بود و چشم هایش پر از اشک بود, به سمتش رفتم, آرام آرام گریه اش گرفت, نفهمیدم و هرگز هم به یاد نیاوردم که چگونه او را به آغوش کشیدم, و او سرش را روی سینه ام گذاشت و گریست. 

-ببخشید افسون, دم گوشش زمزمه کردم. موهای نرمش را از پیشانی اش کنار زده و آرام نوازشش کردم. 

-لطفا امروز رو فراموش کن, یک کیفه بی ارزشه به هر حال. 

مثل بچه ها سکسکه اش گرفته بود ولی باز هم با آه بلندی به گریه افتاد. 

لمس بازوهای زیبا و بلندش, نوازش کمر باریکش, حس کردن سینه هایش, این همه نزدیکی به او مرا دچار سرگیجه کرده بود. 

شاید هم برای این که حسی را که هر لحظه و هر ثانیه با لمس وجودش از سرانگشتانم به قلبم سرازیر می شد, نادیده بگیرم سعی میکردم او را آشنا و فامیل دوری ببینم که از سالها پیش می شناسم و به او نزدیکم. او مثل خواهرم بود بانمک و خوشگل البته غمگین که باید خوشحالش می کردم. او شبیه من بود و اگر من دختر بودم 12سال قبل مطمئنا درست شبیه این موجود ظریف و لاغر می شدم. 

در حالی که موهای بلندش را نوازش می کردم گفتم:چیز مهمی نیس که اینقدر خودتو ناراحت می کنی. 

-نمی تونم صندوق رو باز کنم و پولتونو پس بدم, چون خانم شنای صندوق رو قفل می کنه و کلیدهارو با خودش می بره, این خیلی ناراحتم می کنه, سرش را دوباره روی سینه ام گذاشت و گریه از سر گرفت,.موهای زیبایش را با محبت نوازش می کردم, بین سکسکه هایش گفت:من اینجا کار می کنم که آدمهای بیشتری رو بشناسم و وقتمو پر کنم به خاطر پول اینجا نمیام. 

به سردی و با حماقت تمام گفتم:آدم می تونه به خاطر پول هم کار کنه. 

و او غمگین گفت:بله, پدرم معلم بازنشسته س, دو هفته پیش من 18سالم رو تموم کردم دیگه نمی خوام سربارشون باشم. 

از میل و هوسی که در درونم غوغا به پا کرده بود ترسیدم و دستم را از لای موهایش پس کشیدم, او نیز متوجه حال من شد و زود کنار کشید و در عرض چند ثانیه از هم فاصله گرفتیم, بعد از یک مکث کوتاه در حالی که چشمهایش را می مالید گفت:لطفا به کسی نگید که من گریه کردم. 

-قول میدم, قسم می خورم ,ما همراز هم شدیم افسون. 

لبخند زد . 

- کیف رو می زارم همین جا بمونه, برای گرفتن پولش بعدا میام. 

-اگه این طور می خواین باشه, کیف بمونه ولی برای پولش شما نیاین, خانم شنای ممکنه اذیتتون کنه. 

-خوب در اینصورت با چیز دیگه ای عوضش می کنم. 

با غرور دخترانه ای گفت:نه, حالا دیگه منم راضی نیستم این کارو بکنید. 

-نه اصلا مهم نیست. 

-ولی برای من مهمه,هر وقت خانم شنای اومد من پول کیف رو  ازشون می گیرم. 

-نمی خوام اذیت بشی افسون, ممکنه تو رو ناراحت کنه. 

لبخند کم رنگی زد و گفت:نه, من راهش رو از همین الان پیدا کردم, بهش می گم عین همین کیف رو خانم سیبل داره و به همین دلیل شما پسش آوردید, چطوره؟ 

-فکر خوبیه, منم هر وقت دیدمشون, همین رو می گم. 

-نه نه, شما چیزی نگید ممکنه ازتون حرف بکشه, اینجا هم دیگه نیاین من پولتون رو به خاله وجیهه(مادرم) می دم. 

-وای نه افسون, اصلا نباید مادرم از این موضوع باخبر بشه. 

ابروهایش را بالا برد و پرسید:پس پولتون رو چطوری بهتون بدم؟ 

آدرس آپارتمان مادرم را به او دادم و گفتم:قبل از اینکه برم آمریکا, خودم رو اونجا حبس می کردم و درس می خوندم, گاهی وقتها موزیک گوش میکردم, جای خیلی قشنگیه, الان هم موقع ناهار, از شرکت میزنم بیرون و می رم اونجا, بین ساعتهای 2و 4.

-خیلی خوب پس پولتون رو میارم اونجا, گفتین واحده چنده؟ 

زمزمه وار گفتم:واحد 4 ,و در حالی که به سمت در می رفتم به زور توانستم این سه کلمه را سر هم کنم:طبقه ی دوم, خداحافظ. 

چون قلبم, کاملا متوجه وضعیت موجود شده و واقعا می خواست از سینه ام بیرون بزند, قبل از اینکه از در خارج شوم تمام قدرتم را جمع کردم یک نگاه کوتاه به او انداختم یعنی مثلا همه چیز کاملا عادی است. 

وقتی از مغازه بیرون امدم حس خجالت و پشیمانی با احساس شادیه وصف ناپذیرم توأم شده بود و در آن گرمای شدید و غیر عادی بهاری من همه جا رابه طور سحرآمیزی طلایی می دیدم. پاهایم مرا از مقابل ویترینهای رنگارنگ مغازه ها به پیش می برد که یک آن در ویترین یک مغازه پارچ آبی دیدم و بدون فکر داخل رفته و آن را خریدم, و جالب است که با وجود وسواس مادرم درباره ی وسایل خانه آن پارچ ابتدا سر سفره ی پدر و مادرم و بعد نزدیک به 20سال سر سفره ی من و مادرم بدون کوچکترین حرف و سوالی استفاده شد. 

نزدیک به بیست سال سر هر سفره ی شام, ناامیدی واندوه عمیقی که زندگی برایم رقم زده بود و مادرم با نگاههای سرزنشگر و گاه محزون خود آن را به من گوشزد می کرد, با هر بار در دست گرفتن دسته ی آن پارچ به من یادآوری میشد, نزدیک به بیست سال و تقریبا هر شب. 

آن روز وقتی مادرم مرا در مقابلش دید با خوشحالی و تعجب گفت:خیر باشه؟ این وقت روز تو خونه چی کار می کنی؟ 

صورتش را بوسیدم و پارچ را به او دادم و گفتم:همین طوری خوشم اومد و خریدمش. کلید آپارتمانتون رو به من بدید گاهی وقتا شرکت خیلی شلوغ می شه نمی تونم کار کنم, برم ببینم اونجا مناسبه بعضی کارارو ببرم اونجا انجام بدم, قبلنا اونجا راحت درس می خوندم. 

-اونجا الان پر از گردو خاکه, این را گفت و کلیدهای اپارتمان را برایم آورد, 

-آباژور قرمز پایه بلندمون یادته, هر چقدر گشتم پیداش نکردم, ببین نبردمش اونجا. این قدرم کار نکن, پدرتون همه ی زندگیشو کار کرده که بچه هاش راحت و آسوده زندگی کنن, با سیبل برین گردش از بهار لذت ببرید خوشگذرونی کنید, و بعد با نگاه اسرارآمیزی گفت:مواظب خودت هم باش. مادرم با این نگاه انگار نه تنها درباره ی آینده ام ویا قرض گرفتن این کلید, بلکه درباره ی مشکل بزرگتری به من هشدار می داد. 

6-آپارتمان مجتمع مرحمت



  
  

4_اولین رابطه ها

برنامه ای که پدرم را این طور مجذوب خود کرده بود, تبلیغ اولین نوشابه ی میوه ای ترکیه بود, که در کارخانه ی دوستم فرهاد تولید شده بود,.پدر فرهاد درست مثل پدر من کارخانه داری بود که در این چند سال باز هم درست مثل پدر من سرمایه و ثروت خود را چندین و چند برابر کرده بود و فرهاد با پولهای پدرشوارد کارهای جدید شده و ایده های جدید را به پول تبدیل می کرد و البته هم فکری های من نیز در این بین خیلی به او کمک کرده بود, و اینطور که از شواهد معلوم بود داشت موفق می شد و این نهایت آرزوی من برای دوستم بود, موفقیت. 

من اما در امریکا رشته ی مدیریت خوانده و بعد از بازگشت به سربازی رفته بودم, کارخانه ها و شرکت های پدرم روز به روز در حال توسعه بود و ما هرچند وقت یک بار شعبه های جدید افتتاح می کردیم, من نیز مانند برادرم, کریم, با وجود سن کمم, مدیر عامل یکی از بزرگترین شرکتهای خانوادگیمان بودم. این شرکت سود سرسام آوری داشت که البته مطمئنا این سود هیچ ربطی به مدیر عامل جوانش نداشت، بلکه به خاطر سودهای سرشار کارخانه ها و شرکتهای دیگرمان بود که با زدو بندهای مختلف وارد این شرکت می شد. 

من به عنوان پسر رییس و مدیر عامل شرکت سعی می کردم از کارکنانی که 20,30سال از من بزرگتر بودند فوت و فن کار را بیاموزم و تا جایی هم که می توانم به همه شان احترام بگذارم. ساختمان شرکت همانند کارکنان سن و سال دارش, خسته و پژمرده بود و هر بار که اتوبوس شهرداری از مقابل آن رد میشد, می لرزید. 

در این ساختمان قدیمی, در اتاق مدیر عامل, بعد از رفتن همه ی کارمندان, گاهی با سیبل که آن روزها هنوز نامزدم نبود و به دیدنم می آمد, خلوت می کردیم. 

-دیگه دوس ندارم اینجا با هم بخوابیم, اینجا حس میکنم منشی توام! 

این حرفی بود که چندین بار به من گفته بود, او با وجود تحصیل در اروپا, با وجود دانشی که درباره ی حقوق زنان از اروپا به همراه آورده بود , و با وجود افکار وعقاید فمینستی که ادعای ایمان به بند بندشان را داشت, درباره ی منشی ها درست مانند مادرم فکر میکرد. 

به هر حال چیزی که باعث می شد من حس وابستگی بیشتری نسبت به سیبل داشته باشم همین روابط بود, در آن سالها دخترها از روابط قبل از ازدواج می ترسیدند . در خانواده های مدرن و پولدار, تک و توک دخترهای تحصیل کرده ی اروپا, تابوی بکارت را شکسته و با دوست پسرهای خود رابطه داشتند. سیبل هم گاهی به خاطر جسارتی که به خرج داده بود به خودش افتخار می کرد,.رابطه ی نزدیک ما به یک ماه نرسیده نامزد کرده بودیم چون یک ماه به نظر سیبل زمان خیلی زیادی بود! 

و حالا که بعد از سالها تلاش می کنم قصه ام را با تمام صداقتم و با تمام وجودم تعریف کتم, نمی خواهم جسارت سیبل را زیر سوال ببرم, ولی, او تنها بعد از این که اطمینان پیدا کرد نیت من ازدواج با اوست, و من مرد مورد اعتماد و مسئولیت پذیری هستم, و صد در صد با او ازدواج میکنم, راضی به برقراری رابطه ی نزدیک با من شد, و من چون آدم وظیفه شناسی بودم مسئولیت کارم را پذیرفتم ,البته علاقه زیادی نیز به ازدواج با او داشتم ولی حتی اگر پشیمان هم می شدم چاره ی دیگری غیر از ازدواج با او نیز نداشتم, چون او بکارتش را به من بخشیده بود. 

این حس مسئولیت و اجبار کمی روی رابطه ی آزادانه و مدرن ما که به آن افتخار می کردیم سایه انداخته بود ولی از طرفی هم باعث نزدیکی بیشترمان شده  بود. 

طعنه ها و کنایه های سیبل برای ازدواج زود هنگاممان نیز باعث حسهای مختلفی در من می شد, ولی به هر حال من رابطه با او را, در آن اتاق تاریک مدیر عامل, دوست داشتم, صدای بوق اتوبوس های شهرداری با هیاهوی مردم و صدای ترافیک در هم می آمیخت, و من او را در آن تاریکی لذت بخش به آغوش می کشیدم و فکر می کردم که تا آخر عمرم همراه او خوشبخت خواهم شد و حتی گاهی حس می کردم خوش شانس تر از من کسی روی این کره ی خاکی نیست. 


  
  

3-فامیل های دور

باز هم نتوانستم خود دار باشم, و شب موقع شام موضوع را به مادرم گفتم, این که موقع خرید کیف برای سیبل, فامیل دورمان افسون را دیده ام. 

_اوه, درست است, افسون دختر نسیبه, توی مغازه ی شنای کار میکنه, دختر بیچاره, دیگه حتی عیدهارو هم خونه ی ما نمی یان, شرکت تو مسابقه ی دختر شایسته اصلا کار خوبی نبود, گاهی که از جلوی مغازه رد میشم, نه دوس دارم و نه یادم می افته که برم ببینمش, ولی وقتی بچه بود خیلی دوسش داشتم, روزهایی که مادرش واسه خیاطی می امد اون رو هم با خودش می آورد با اسباب بازی های شما بازی می کرد, دختر خیلی آرومی بود, مادر نسیبه, مهریور, هم زن خیلی خوبی بود. 

_کدوم مسابقه؟؟ 

مادرم با غیظ گفت:وقتی افسون 16سالش بود و دبیرستان می رفت تو مسابقه ی دختر شایسته شرکت کرد, نسیبه به جای این که جلوش رو بگیره تشویقش هم می کرد و از این بابت خوشحال بود. 

به گفته ی مادرم بعد از این جریان حرفهای زیادی پشت سر افسون گفته شد و مادرم که این برایش یک ننگ به شمار می آمد با  نسیبه قطع رابطه کرد. در حالی که نسیبه, مادرم را که 20سال از خودش بزرگتر بود بسیار دوست داشت و برایش احترام قایل بود, 

_آن زمانها خیلی خیلی فقیر بودند,  و در حالی که آه می کشید افزود:البته فقط اونها فقیر نبودند پسرم, همه ی ترکیه اون سالها تو فلاکت و بدبختی بود. 

مادرم آن سالها با گفتن جمالاتی مثل"زن خیلی خوبیه, خیاط فوق العاده ایه" نسیبه را به دوستان ثروتمندش معرفی می کرد و هر سال دو سه بار هم برای دوخت لباس, او را به خانه مان دعوت می کرد. 

آن موقع ها چون بیشتر وقتم را در مدرسه می گذراندم, وقتی برای خیاطی به خانه مان می آمد او را نمی دیدم. در سال1956 اواخر بهار مادرم به یک عروسی دعوت شد و فورا باید لباسی برای این منظور تهیه می کرد, او  نسیبه را به ویلایمان در سعادیه دعوت کرد, اتاق کوچک ته راهروی طبقه ی دوم را برای خیاطی اختصاص داده بود. نسیبه و مادرم تمام روز در آن اتاق بین پارچه ها, تور ها, سوزن ها و قیچی ها از گرمای هوا و پشه ها شکایت کرده, شوخی می کردند و می خندیدند, درست مثل دو خواهر. 

یادم هست صدای چرخ خیاطی سینجر مادرم تا نصف شب به گوش می رسید, آشپزمان لیوان لیوان لیموناد برای نسیبه می برد, چون نسیبه ی 20ساله حامله بود و مدام هوس لیموناد می کرد, مادرم موقع ناهار به آشپزمان دستور می داد که هر چه نسیبه دوست دارد ب ایش آماده کند و باشوخی می گفت:اگه هر چی هوس می کنه نخوره ممکنه بچه ش زشت بشه.  و من با کنجکاوی به شکم برآمده ی نسیبه نگاه می کردم, فکر می کنم این اولین بار بود که من متوجه وجود افسون شده بودم. 

_نسیبه حتی از شوهرش هم اجازه نگرفته بود سرخود با دست کاری کردن سن دختره اونو تو این مسابقه شرکت داده بود.  مادرم در حالی که رفته رفته با یاد آوری آن جریان عصبانی می شد, ادامه داد: خدا رو شکر برنده نشد و از این رذالت خلاص شدن, اگه توی مدرسه متوجه می شدند حتما اخراجش می کردند, الان دبیرستان رو تموم کرده ولی فکر نمی کنم رشته ی به درد بخوری خونده باشه, دیگه حتی عید هارو هم اینجا نمیان که بفهمیم چی کار دارن می کنن, توی این کشور زن ها و دختر هایی که تو یه هم چین مسابقاتی شرکت میکنند معلومه چه کارن, برخوردش با تو چطور بود؟ 

مادرم نامحسوس, به هم خوابی افسون با مردها اشاره کرده بود, عین همین مسئله را در جمع دوستانم از زبان هیزترینشان شنیده بودم و این برایم به عنوان یک فامیل خیلی شرم آور بود. 

مادرم وقتی سکوتم را دید با لحن معنی داری گفت:مواظب باش, تو به زودی قراره با یک دختر خاص, زیبا و ثروتمند ازدواج کنی, کیفی رو که براش خریدی نشونم بده, ممتاز(نام پدرم) ببین کمال برای سیبل کیف خریده.

_واقعا(پدرم گفت) در حالی که سعی می کرد وانمود کند کیف را دیده با خوشحالی برایمان آرزوی خوشبختی کرد ولی تمام حواسش به تلوزیون بود. 

4-اولین رابطه ها



96/12/20::: 12:22 ع
نظر()
  
  

2-بوتیک شانزلیز

اتفاقاتی که همه ی زندگیم را تغییر داد, یک ماه قبل یعنی 27فوریه 1975,با دیدن یک کیف با مارک جنی کولن در ویترین یک مغازه شروع شد. 

آن شب به همراه سیبل که به زودی قرار بود مراسم نامزدیمان را برگزار کنیم, قدم می زدیم. شام را با پدر و مادرم در یکی از بهترین رستورانهای استانبول خورده, و  درباره ی مقدمات مراسم مفصل صحبت کرده بودیم. برای این که دوست سیبل, نورجهان, که در پاریس زندگی می کرد در جشنمان حضور داشته باشد نامزدیمان اندکی عقب افتاده بود. سیبل لباسش را به دست بهترین و گرانترین خیاط آن روزهای استانبول سپرده بود. مادرم و سیبل درباره ی مرواریدهایی که مادرم برای لباس سیبل تهیه کرده بود صحبت میکردند, پدر سیبل قصد داشت برای تنها فرند خود بهترین و مجلل ترین مراسم نامزدی را برگزار کند و این مادرم را خیلی خوشحال میکرد. 

در آن روزها به هر دختری که در فرانسه تحصیل کرده بود"تحصیل کرده ی سوربن" می گفتند و برای مادرم داشتن عروسی که تحصیل کرده ی سوربن بود بسیار خوشحال کننده و مایه ی افتخار و غرور بود. 

بعد از شام, موقع رساندن سیبل به خانه شان, قدم زده بودیم, من بازویم را با عشق دور شانه های سیبل حلقه کرده و با غرور به این که چقدر خوشبخت و خوش شانس هستم, اندیشیده بودم. 

_اوه, چقدر قشنگه اون کیف.  سیبل با ذوق این را گفته بود و من با اینکه اندکی مست بودم آدرس بوتیک را به خاطر سپرده و عصر روز بعد برای خرید آن کیف به آنجا رفته بودم. 

صاحب بوتیک شانزلیزه, شنای(shenay), وقتی بعد از سالها او را یافتم, خودش را مانند افسون, یکی از فامیلهای دور مادرم معرفی کرد. سالها بعد وقتی با علاقه ی بسیار تمام وسایل مربوط به افسون را جمع آوری می کردم, تابلوی کوچک بوتیک شانزلیزه را از شنای خواسته بودم, و او بدون هیچ سوالی آن را به همراه بقیه ی اشیا مربوط به افسون به من داده بود, این رفتار او باعث شده بود من احساس کنم, که داستان من و افسون را نه تنها او بلکه بسیاری از اطرافیانم می دانستند. 

روز بعد من برای خرید کیف مورد علاقه ی نامزدم وارد بوتیک شانزلیزه شده بودم که هنوز هم بعد از گذشت سالها وقتی به آن لحظه فکر می کنم ضربان قلبم اوج میگیرد. داخل مغازه خنک و معطر بود, وقتی وارد مغازه شدم فکر کردم کسی نیست بعد از چند لحظه متوجه افسون شدم, چشمهایم به تاریکی مغازه عادت نکرده بود و او را درست نمی دیدم ولی قلبم(بدون اینکه بدانم چرا) درست مثل موج سهمگینی که خودش را با شدت هر چه تمام تر به ساحل می کوبد, می خواست از سینه ام بیرون بزند. 

_کیف توی ویترین رو می خواستم. این را به او گفتم و با خود فکر کردم "خیلی خوشگله, خیلی جذابه"

_کیف کرم رنگ جنی کولن رو می خواید؟  وقتی به چشم هایش نگاه کردم فورا او را شناختم. 

_بله کیف کرم رنگ.  این را زمزمه کردم , مثل اینکه با خودم حرف زده باشم, مثل این که درخواب گفته باشم. 

_فهمیدم.  

به طرف ویترین رفت و با یک حرکت کفش پاشنه بلندش را از پای راستش در آورد, نوک انگشتهای لاک خورده اش را کف ویترین گذاشت و به سمت کیف خم شد. ابتدا به کفشش چشم دوختم و بعد به ساق های زیبایش, هنوز مارس نرسیده ساقهایش آفتاب سوخته و برنزه شده بود, دامن زرد گلدارش به خاطر بلندی و کشیدگی ساق هایش کوتاه تر به نظر می رسید. 

کیف را برداشت و پشت پیشخوان رفت, زیپهای کیف را یک به بک باز کرد و خیلی جدی کیف را به سمت من گرفت. دوباره چشم در چشم شدیم. 

_سلام افسون, چقدر بزرگ شدی, مثل این که منو نشناختی.   ‌                       _نه, آقا کمال ,شناختمتون, ولی چون فکر کردم شما منو یادتون نمیاد, گفتم مزاحمتون نشم. 

هر دو سکوت کردیم, به کیف توی دستهایش نگاه کردم. زیباییش, دامن خیلی کوتاهش ویا...چه چیز دیگری مرا به هم ریخته بود؟ بله. "سادگیش"

_خوب چی کارها می کنی؟ 

_دارم واسه امتحان ورودی دانشگاه آماده میشم, البته اینجا هم هر روز میام, این جا با آدم های جدید آشنا میشم و این برام هیجان انگیزه. 

_خیلی خوبه, خوب حالا قیمت این کیف چنده؟  یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:1500لیره. (این پول در آن دوران حقوق 6ماه یک کارمند دولت بود) اما فکر کنم شنای خانم برای شما یک تخفیف ویژه در نظر بگیرن, فقط الان وقت استراحتشونه, اگه دو ساعت دیگه بیاین خودشون اینجان. 

_مهم نیست,  و بعد با ژستی که بعدها بارها و بارها در خانه ی مخفیمان افسون تقلیدش کرده و خندیده بود, کیفم را از جیب شلوارم در آوردم و پول را به او دادم. افسون کیف را با کاغذ خوش رنگی, کادو کرد و درون پاکت پلاستیکی گذاشت , و من در سکوت به حرکت سریع بازوهای ظریف و رنگ عسلش نگاه می کردم و او متوجه نگاههای من شده بود. کیف را با احترام به سمت من گرفت, تشکر کردم. 

_به خاله نسیبه و پدرت(نام پدرش آقا تاروخ را  فراموش کرده بودم) سلام برسون.      یک لحظه مکث کردم:روحم از بدنم جدا شده و در گوشه ای از بهشت, افسون, این موجود ظریف زیبا و ساده را بغل کرده و می بوسید . 

به سرعت به سمت  در حرکت کردم, این یک رویای احمقانه بود, افسون اصلا زیبا نبود, وارد خیابان شدم از گرمای هوا خوشم آمد نفس عمیقی کشیدم, راضی از هدیه ای که برای سیبل خریده بودم, تصمیم گرفتم این مغازه و افسون را کاملا فراموش کنم, من سیبل را خیلی دوست داشتم. 

3-فامیلهای دور

 

 

 


  
  

1_بهترین لحظه ی زندگیم

بهترین لحظه ی زندگیم بود، نمی دانستم. اگر می دانستم‌، آیا می توانستم از این خوشبختی محافظت کنم؟ آن وقت همه چیز جور دیگری می شد، همه ی اتفاقات زندگیم جور دیگری رقم می خورد. بله، اگر می دانستم که این لحظه، بهترینلحظه ی زندگیم هست، هیچ وقت این خوشبختی و این لذت را از دست نمی دادم. 

آرامش عمیقی که تمام وجودم را در آن لحظه ی طلایی در بر گرفته بود، شاید تنها چند دقیقه ویا چند ثانیه طول کشیده بود ولی لذتش برای من به اندازه یساعتها روزها و حتی سالها. 

26ام ماه مارس سال 1975روز دوشنبه ساعت2:45 اولین روزهای بهار. 

یک لحظه، انگار زمین هم از تمام قوانینش دست کشیده بود نیروی جاذبه ای در کار نبود و زمان در این ساعت متوقف شده بود, مثل ما که انگار از گناه و جرم و مجازات و پشیمانی خلاص شده بودیم. 

شانه ی ظریف افسون را که از گرمای هم آغوشیمان عرق کرده بود, بوسیده بودم, او را از پشت به آرامی بغل کرده و هم چون محلولی در حلالش, در او حل شده بودم, گوش راستش را آرام به دندان گرفته و بعد بوسیده بودم و درست در آن لحظه گوشواره اش به آهستگی از گوشش کنده شده و رقص کنان افتاده بود. 

آنقدر خوشحال بودم که آن روز به شکل آن گوشواره دقت نکرده بودم گویی که انگار در مقابل چشمانم از گوش افسون نیفتاده بود, و من دوباره بی اعتنا به همه ی, دنیا لبهای افسون را به بازی گرفته بودم. 

بیرون از خانه, در شهر استانبول, آسمان شهر بهاری, صاف و درخشان بود. گرما, مردمی را که هنوز با سرمای زمستان خداحافظی نکرده بودند, کلافه کرده بود, ولی داخل ساختمانها, مغازه ها و زیر سایه ی درختان هنوز خنک بود. 

و ما نیز در خنکای اتاق, در طبقه دوم این ساختمان , که پنجره اش رو به حیات پشتی بود, مثل کودکان خوشحال, در هم پیچیده بودیم, باد بهاری با بوی دریا از در بالکن به داخل اتاق میوزید, پرده های توری را به رقص در می آورد و به آرامی وجودمان را نوازش میکرد. 

بیرون از خانهدر حیات پشتی پسر بچه هافوتبال بازی میکردند و همدیگر را از فحش های رکیک و آبدار بی نصیب نمی گذاشتند, صدای فحشهای رکیکشان به گوشمان میرسید, فحش ها و حرفهای بی ادبانه ای که ما مو به مو در حال انجامش بودیم, با شنیدن حرفهای بچه ها برای لحظه ای متوقف شدیم, به چشم های هم نگاه کردیم و خندیدیم؛ ولی خوشبختی و آرامشمان آنقدر عمیق و بزرگ بود که همین شوخی کوچک حیات پشتی را مثل همان گوشواره به فراموشی سپردیم. 

در دیدار روز بعدمان افسون لنگه ی دیگر گوشواره اش را نشانم دادو گفت دیگری را گم کرده ام, راستش دیروز بعد از رفتنش گوشواره ای را که اول اسمش رویش حک شده بود از لابلای ملافه های آبی رنگ تخت پیدا کردم و برای اینکه گم نشود آن را داخل جیب کتم گذاشتم. 

_اینجاست عزیزم.  دستم را داخل جیب کتم که به پشت صندلی آویزان بود, بردم, _آه.... نیست.  یک لحظه این را گداشتم پای بدشانسی و بد بیاری ,ولی خیلی زود یادم آمد که کت دیگری را تنم کرده ام. 

_تو جیب اون یکی کتم گداشتمش.    

_لطفا فردا بیارش, یادت نره.  و در حالی که چشمهاشو تا آخرین حد ممکن باز کرده بود ادامه داد:واسه من خیلی مهمه. 

_باشه. 

افسون هجده ساله, تا یک ماه پیش یکی از فامیلهای خیلی دور و فقیرم بود که حتی وجودش را هم فراموش کرده بودم.

و من سی ساله بودم,نامزد سیبل(sibal) که به نظر اطرافیانمون خیلی به هم می آمدیم و قرار بود به زودی ازدواج کنیم. 

2-بوتیک شانزلیزه 


96/12/18::: 1:26 ص
نظر()